داســـتان حسنک را بارها شنیده و خوانده ایم .« بر دار شـــدن حسنک وزیر» و شاید مشهور ترین و خواندنی ترین ماجرای تاریخ بیهقی باشد که یک دنیا سیاست و اخلاق و ضد اخلاق در آن نهفته است .

   هربار که ورقی زده ام این گوشه از تاریخ بیهقی را بغض گلویم را فشرده و اشک در چشمانم حلق زده است. از اینکه دیده ام عده ای بر سر تصاحب اریکه ی قدرت چه خون ها ریخته اند و چه حقوقی که پایمال کرده اند و نزدیک ترین و در دسترس ترین انگ ، همانا بی دینی و یا عدم اشتراک دینی فرد مغضوب با راس قدرت بوده است .

   وقتی به آنجا می رسم که بیهقی می نویسد : « چون مقدمات کار آماده شد ، روز چهار شنبه دو روز مانده به آخر صفر ، امیر مسعود قصد شکار کرد تا برای تفریح سه روزه از شهر خارج شود .» ( تا در موقع دار زدن حسنک در شهر نباشد که نفرت مردم متوجه او شود .) به خود می گویم چرا محبوبیت مردمی به داد این وزیر بخت برگشته نرسید و این چه شاهی ست که نمی تواند جوابگوی کردار خویش در برابر مردم باشد و کمی بعد برای اینکه سناریوی خون ریزی خود را واقعی تر جلوه دهد ، قاصد هایی ملبس به جامه ی قاصدان خلیفه ی بغداد به کار می گمارد تا خود را بی گناه جلوه دهد . 

   پیشتر که می روم از کلمات بوی خشونت و مرگ بیشتری می آید : « هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه ی مردم مخصوصاً نیشابوریان زار زار می گریستند . پس عده ای بی سر و پا را پول دادند که سنگ بزنند در حالیکه .... »

  بیهقی از بوسهل زوزنی و روزگارش پس از  حسنک می گوید و من در اندیشه این که آیا در این معرکه سنگی نواخته ام یا ...

.

.