انگار در میان ابرها راه می روم . حقیقت دارد ؟! آری ، در میان ابرها قدم می زنم . دریا نزدیک است و آرام دستش را بر شانه ی چپم گذاشته  و هر از گاهی سکوت با بوسه ی دریا بر لب ساحل می شکند . آدم ها در هاله ای خاکستری و سنگین از کنارم می گذرند . طرح اندامشان گنگ و صورت شان ناپیداست . ابر احاطه ام کرده و من انگار فارغ از زمان و مکانم و حس بادبادکی شناور در آسمان را دارم . ابرها از کنارم می گذرند من از میان آنها می گذرم گونه ام خیس ، بر مژه هایم شبنم شبحی از کنارم می گذرد : « چه مه سنگینی » زیر لب زمزمه می کنم : « چه مه سنگینی » ... کجایی ؟ حالا چگونه صورت تو را میان این تصاویر گنگ بشناسم ؟