کارهای ساختمانی می کردند . چهار تا رفیق بودند . گل آقا، میر آقا، دارآقا، و سِرآقا . صبح زود در خانه از روزی خدا هرچه بود می خوردند و بیرون آمده، ظهر هنگام ناهار یک جا دور هم سفره پهن می کردند . هر کس هر چه آورده بود وسط می گذاشت و ناهارشان را می خوردند .   گل آقا اکثرا تخم مرغ آبپز می آورد . خوردن ناهار برای آن ها از صبحانه و شام لذت بیشتری داشت . چهار رفیق کنار هم در حالیکه غذا می خوردند از گوشه و کنار صحبت می کردند . فضا و کار بیرون چیز دیگری بود . دوباره موقع ناهار شده بود . گل آقا میان سفره چهار تا تخم مرغ، دارآقا چهارتا کتلت ، میرآقا پنیر چرب و نان ، سِرآقا خامه و سبزی و چیزهای دیگری گذاشته بود . « بسم الله » گفتند و مشغول خوردن شدند . دارآقا تخم مرغ برداشت . آن هم بزرگ ترین اش را . گل آقا سعی کرد بیاد بیاورد . « عجیبه ! این دارآقا همیشه بزرگ ترین تخم مرغ رو برمی داره ، بقیه ی غذاها رو هم سوا می کنه ... »   هرچه بود خوردند و بلند شدند . فردای آن روز هنگام صبح که گل آقا دید زنش مشغول درست کردن غذا است به او نزدیک شد و بزرگ ترین تخم مرغ را سوا کرد و گفت : ـ این رو نپخته بذار . خالده پرسید : ـ برای چی ؟ گل آقا گفت : یقینن یک سببی داره . به چیزی که می گم گوش کن ! دوباره برای ناهار نشسته بودند . شروع به خوردن کردند . گل آقا حواسش را جمع کرد . دارآقا از همه جلوتر دستش را به سمت سفره دراز کرد . درشت ترین تخم مرغ را برداشت و به کنج میز زد و ناگهان مثل برق گرفته ها از جا جهید . ـ این دیگه چه قضیه ایِ ؟ تخم مرغ خام همین که به کنج میز کوبیده شد شکسته و به اطراف پاشیده و سر و صورت دارآقا را کثیف کرده بود . گل آقا که از شنیدن این سوال خنده اش گرفته بود گفت : ـ این چه قضیه ایِ ؟ این همون قضیه است که می گن همیشه تخم مرغ دُرشت رو نمی شه خورد . این آدم رو خراب می کنه ! * نوشته ی : عاکف عباس اف ، متولد 1950 شهر شیروان،کشور آذربایجان است . ترجمه : آبلوموف