سطلی بر می دارم و چند گامی . زیر چتر درخت توت آن جا که سایه اش لاجوردی ست می ایستم ... « نه ! اشتباه نکنید، برای چیدن توت های " سرخ و سیاه " نیامده ام . به روح استاندال قسم ! »   سطل را رها می کنم به عمق چاهی که در سایه لمیده است . و بوسه ای که سطل مشتاق از آب برمی دارد چه پر هیاهو ست .   باید شتاب کرد در این ظهر داغ تابستان وسوسه ی وضو کنار باغچه ای که عطشناک است به بی تاب ام هر لحظه می افزاید .   بسم ا...