سرعت گیر اول را ندیده رد کرد. وانت نیسان تکان سختی خورد و از حجم انبوه اسبابی که چون کوه بالا رفته بود یکی کم شد. چمدانی کوچک با صدایی بم به روی آسفالت خورد و تاپی صدا داد . با یک حرکت فرمان ردش کردم . راننده در را ناگهان باز کرد و به سرعت سمت چمدان دوید. زیپ آن را چک کرد و لبخند رضایت به لبانش نشست . 

  آرام آرام دور می شدم و هیکل بزرگ اش درون آینه ی بالای سرم ذوب می شد. همینطور که دور می شدم پیش خود گفتم : « مردیکه طوری دوید توی خیابون انگار لباس زیر زنش توی چمدان بود ...»

.

.