سرم را روی کوسن کوچکی که با نخ ابریشم چند رنگ برای ام بافته ای می گذارم و روی کاناپه ی کنار پنجره دراز می کشم . نور نارنجی رنگ غروب با پرده ای که از نسیم ملایم به رقص درآمده روی دیوار بازی می کند . چقدر دوست دارم این جا که دراز کشیده ام به رفتن ات فکر نکنم . اما انگار شدنی نیست .   می دانم اگر بودی آن قدر محو تماشایت می شدم که قهوه ام روی اجاق سر می رفت ...