شروع می کنم به نوشتن . یادم می افتد که نماز نخوانده ام ، شعر نگفته ام . امروز تولد پسرم است و برای او هدیه نگرفته ام . مجلس ختمی بوده که شرکت نکرده ام . گل های گلدانِ لب حوض را آب نداده ام . علف های هرز باغچه را وجین نکرده ام . توپ بچه های محل از دیروز توی حیاط افتاده که به آنها نداده ام . قرص اعصابم را نخورده ام .آب دستشویی را درست نبسته ام . امشب سریال سربداران را ندیده ام . تیم شهرمان بازی را واگذار کرده و من ناخواسته هورا کشیده ام .      آمدم و آمدم ! ماشین ذهنم آتش گرفت . هول کردم . از صندوق عقب بطری نوشابه ای را که تانصف آب درون آن بود را پاشیدم سمت آتش .    شعله دوچندان شد و زبانه کشید . ماشین ذهنم سوخت و خاکستر شد .بطری هنوز در دستانم بود . دســتانم را بوئیدم . بوی نفت می دادند . چه ســــاده انگاشته بودم ! قرار بود نفت بر سر سفره هایمان باشد ! این جا چه کار می کرد ؟!