مرد چیزی در سر نداشت . او بر روی ایوان نشسته بود با زانوانی تنگ در بغل گرفته . خودش هم به این فکر می کرد که چیزی در سر ندارد . اما فکر مزاحم مثل کودک شیطانی بیرون دویده بود، تا چند کوچه دورتر، تا همان ویلای مشرف به دریا . دختری که آنجا زندگی می کرد هر صبح قبل از طلوع آفتاب همچون پری دریایی تنش را به آب می سپرد . و هنگامی که به ساحل باز می گشت جوانان بسیاری به بدرقه اش تا بوسه گاه دریا و ساحل می آمدند و با دور شدن او به اعماق برمی گشتند . مرد چیزی در سر نداشت اما بخارهایی که انگار از اکسیر کیمیاگران برخاسته باشد از قلبش بیرون می تراوید و چون ابری فکر و عقلش را در بر می گرفت . حالا مرد می دانست چیزی در سر دارد : این که هیچگاه نتوانسته بود به چشمان دختر نگاه کند . او شنا نمی دانست . غرق شدنش را پیشاپیش می دید، بی هیچ دست و پا زدنی . او هم در جمع جوانانی بود که به اعماق بازمی گشتند . او چیزی در دل داشت . او چیزی در سر داشت .