پریشب بابام اومد به خوابم. هنوز بعد بیست سال از دعوایی که سر یک کاندیدای نمایندگی شهرمون با هم کرده بودیم دلخور بود. برگشت به مادرم که توی آشپزخونه برنج آبکش می کرد گفت : « عالیه ! این گُل پسرت بالاخره سرش به سنگ خورد؟! حالیش شد که شهر رو نماینده هاش نمی سازن؟ ... شهر و آبادانی اون به دست اهالی اون شهرِ... به دست مردمِ ... فهمید نباید اسیر لفاظی و زبون بازی این و اون شد ؟ ...»

  دوباره خدابیامرز افتاده بود روی دنده ی نصیحت کردن و ول کن نبود. بعد این همه سال فکری شده بودم که چرا اون موقع حرف های اون رو درک نمی کردم. چرا نمی فهمیدم برای پیشرفت و ساختن محیط اطراف باید از خود شروع کرد و نباید همه ی امور را به کسی سپرد و انتظار شق القمر از اون  داشت ... فهمیده بودم اما چه دیر هنگام ! ... بعد از دوره های متوالی سنگ این و اون رو به سینه زدن فهمیده بودم که ما هنوز اسیر لفاظی و جنگ زرگری دیگران هستیم و این هیچ پیشرفتی برای ما نخواهد داشت. فهمیدم که هنوز بعد از سالیان سال در جا می زنیم و یا گرد خودمون می چرخیم . مثل دراز گوش کوری که بر سنگ آسیاب بسته باشند ... می چرخیم و می چرخیم ...