آبلوموف

و نوکرش زاخار

رفتم نانوایی نون بخرم قالی خریدم ...یا بر عکس

+ ۱۳۹۸/۱/۹ | ۱۱:۲۹ | رحیم فلاحتی

 شیر آب پارک

  سه روز پیش پریدم سر خیابون دوتا قالی شیش متری بگیرم . نه به خدا خالی نمی بندم . درست مثل خریدن دو تا بربری خشخاشی .

  من بودم ویک خونه ی لخت و عور . نباید دست دست می کردم .و گرنه پول عیدی آخر سال  نیست  و نابود شده بود . در عرض مدت انتظار برای پخت نون تو یک تنور نانوایی بربری، طرح قالی رو پسندیدم  و کارت کشیدم واسنپ خبر کردم .  قالی ها رو طوری جا دادم صندلی جلو که مجبور شدم پشت سر راننده بشینم .

  خیلی آسمون ریسمون بافتم نه ؟ این ها رو گفتم که بگم اولین چیزی که نظرم رو تو ماشین جلب کرد گوشی آقای راننده بود . هربار که صفحه روشن می شد عکس تمام قد راننده رو با پیراهن اتو خورده ی سفید و پاپیون و موهای صاف قهوه ای که روی گوش هاش ریخته بود می دیدم . راستش رو بگم اصلن خوشم نیومد. ندیده بودم کسی عکسِ خودش رو گذاشته باشه تو پس زمینه ی گوشیش . انگار این یکی نوبر بود.شاید فکر کرده بود شبیه شخصیتی تا هنرپیشه ایه ؟ نمی دونم . شاید چون خودم این کارو نمی کنم برام عجیبه . چون هر صبح که خودم رو موقع مسواک زدن تو آینه می بینم اینقدر پوف کرده و ژولیده ام که فکر می کنم این قیافه ی ثابت منه . یک چیز تکراری و خسته کننده . و شب ها هم از راه برسم دیگه نا و نفس برای ابراز محبت به شخص شخیصم باقی نمی مونه . 

  نمی دونم شاید وسط روز قیافه ی بدرد بخورتری داشته باشم؟ باید یک عکس از خودم بگیرم . یا بگم کسی از من بگیره . تا حالا خودم رو پشت صفحه ی گوشیم ندیدم . لطفن شما هم اگر دیدید تعجب نکنید !

پ.ن : تا به حال عکس هام اینطوری بودن . مثل عکس بالا :))

شعری با پیژامه ی خیس

+ ۱۳۹۸/۱/۸ | ۲۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

  باران می بارد . به باران فکر می کنم. به صدایش گوش می دهم. و این یعنی خود زندگی . گاه همراه باترس و گاه همراه با شادی . و این باید نزدیک ترین چیز باشد به معنای زندگی . آنگاه که می رویاند و آنگاه که در قامت سیلی، خانه مان از بن می افکند. 

  باران می بارد. و این یعنی بهترین ترانه . آنقدر زیبا که گلچین آن را به نظم بکشد و چون ترانه ای ورد زبان مان کند . و زمزمه وار بخوانیم : « باز باران با ترانه / با گوهرهای فراوان / می خورد بر بام خانه » .

  بلند می شوم . چرخی در خانه می زنم . باران دیگر نمی بارد . صدای پارس سگ ها از دور دست می آید. حتمن خیس شده اند و یا شاید از رعدهای ناگهانی به وحشت افتاده اند . به کنار پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . چیزی پیدا نیست . باز تاریکی و صدای پارس و زوزه هایی که در هم آمیخته است .  

  بی اختیار زمزمه می کنم . نه ! اکنون چه وقت زمزمه است ؟ زمان سرخوشی از بارش باران نیست . دوباره از پنجره بیرون را نگاه می کنم . تاریکی و سیاهی . و باز صدای زوزه هایی که ناخوشی می پراکند .

  نباید آرامش ام برهم بخورد . به من چه که بیرون چه خبر است ! جای من گرم است . خانه ی من خشک است . باران و هجمه ی سیل را با من کاری نیست . باید زمزمه ام را دوباره از سر بگیرم . باید چای یا قهوه ای دم کنم . مرا چه کار با اوضاع جهان ؟! به من چه  باران و سیل  نیمی از شهر را با خود برده است . من در این برج عافیت خویش سلامت ام . بگذار به خیال شاعرانه ی خود بپردازم .  به وقتش اگر نیاز به حضور در صحنه باشد متن جانسوزی خواهم نوشت و تقدیم خواهم کرد . آری من هم بقدر همان عکس های پیژامه تَرکن که این روزها افراد تا کمر در آب گل آلودند تا رسالت خود را رسانه ای کنند همت خواهم کرد . من هم روی بند رخت پیژمه ای خیس دارم !

  من هم شعر خواهم گفت . شعری با پیژامه ی خیس . و تقدیم همه ی سیل زدگان خواهم کرد ! 

جسارت تو را می ستایم جان !

+ ۱۳۹۸/۱/۶ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

در ساحل ایستاده ایم و نظاره گر

  این روزها کنار من ایستاده ای . علیرغم همه ی سختی هایی که در پیش رو خواهد بود . و می دانی که باید به دریا بزنیم . باید دل را به دریا بزنیم و به مواجهه با تندبادها و طوفان برویم. می دانم که جرات بسیاری داری . سرد و گرم روزگار چشیده ای و هراسی به دل راه نخواهی داد . دست در دست هم از این دریا هم عبور خواهیم کرد . دست در دست هم ! دست در دست هم ! ....

عکس از : رحیم فلاحتی 

بندر انزلی ، ساحل غازیان 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو