آبلوموف

و نوکرش زاخار

کو اعصاب !

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ | ۲۳:۳۰ | رحیم فلاحتی

 +  این یکی ش رو تا به حال ندیده بودم! مدیون ام هستید اگه فکر کنید این تابلو کنار یک خیابان اصلی و یا حتی فرعی نصب شده باشه.

عشق بازیِ کاغذی ...

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ | ۲۳:۵۸ | رحیم فلاحتی

  چند ماه فراموشش کرده بودم. خواندن مجله ی خوب داستان را می گویم.این از پیامد کتاب های نخوانده ی بسیاری است که در قفسه ی کتابخانه ام چشم انتظارند. وقتی از فضای خوب و پر نشاط این مجله که به لطف انواع نوشته هایی چون روایت و داستان و خاطره و … حاصل شده به کتاب های سنتی خودمان سرک می کشم انگار از تماشای یک تلویزیون رنگی به سمت تلویزیونی سیاه و سفید پرت شده ام. هر چند این چیزی نیست که از ارزش کارهای سیاه و سفید بکاهد.

جایی می نشینم . داستان را روی پایم می گذارم و از همان ابتدا غرق آن می شوم. مجذوب عکس روی جلد. شیفته ی رنگ و روی آن. عنوان و نوع نوشتارش و حتی آن جمله ی کوتاهی که زیر عکس درج شده است.با نگاه عاشقانه ی پدر و فرزندی تماشایش می کنم. آرام ورقش می زنم. مثل چای خوش عطر عصر مزه مزه اش می کنم و آرام آرام می نوشمش. اکسیری از خاطره و خیال در من به هم می آمیزد و کیفورم می کند وانگار دلتنگی ها دور می شوند …

مفصل ملتهب

+ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ | ۲۲:۵۴ | رحیم فلاحتی

رگلاتور گاز

پیاده روی در جادوی بوها و رایحه ها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۹ | ۲۳:۲۶ | رحیم فلاحتی

  امروز دوباره به رسم قدیم ها هوایی شدم. نه اینکه رسم و رسوم خاصی بوده باشد، نه ! سال ها قبل در دوران نوجوانی اشتیاق عجیبی داشتم برای کشف محله های اطراف. در سکوت بعد از ظهر بهار و تابستان که از گوشه و کنار صدای یکنواخت جیرجیرک ها از میان شاخ برگ سپیدارها و چنارها و تبریزی ها بلند بود دور از چشم مادر دوچرخه ام را برمی داشتم و گم می شدم در کوچه پس کوچه هایی که نخستین کشف های من از محیطی فراتر از خانه و مدرسه بودند. محیطی که یکه و تنها می توانستم کشف شان کنم. ترس گم شدن را در آن ها بچشم و لذت یافتن راه را از بیراهه تجربه کنم. احساسی که پس از بارها سرزنش و تنبیه فروکش نکرد و مرا رها نکرد و همچنان ادامه دارد. هنوز هم با دیدن کوچه و محل و هر نقطه ی جدیدی اشتیاق کشفی نو مرا لبریز از حسی غیرقابل وصف می کند.

  خورشید وسط آسمان بود. برف ها آرام آرام ذوب می شدند و از شیروانی ها و ناودانی ها سرازیر بودند. در سایه سار گوشه و کنار، برف های یخ زده زیر پایم صدا می کردند و من غرق در خاطراتی سر برآورده از عمق روزهای گذشته پیش می رفتم. گاه بینا و گاه نابینا. احساسی که حضور و غیابش دست از سرم برنمی داشت. خانه ها را این بار به لحاظ طول و بُعد و حجم طی نمی کردم. انگار این بار بر روی دنیای از عطر و رایحه قدم می زدم. صدای آسمانی موذن برخاسته بود. شامه ام در عطر غذاهایی که از پستی و بلندی دیوارها بیرون زده بود مسحور بود. بوی برنجی که روی اجاق دم می کشید، عطر ماهی شور ، بوی قورمه ، ترشی تره و ... رایحه هایی که انگار تمامی نداشتند و پا به پایم می آمدند. این بار کوچه ها رنگ و رویی دیگر داشتند. و کشف من هم از نوعی دیگر بود. شهر با کوچه و پس کوچه هایش انگار چهره ی دیگری هم داشت که من تا به حال به آن پی نبرده بودم. عطر و بوی هیچ خانه ای مشابه دیگری نبود!

 

رد پاهایم محو خواهند شد

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۲۳:۳۶ | رحیم فلاحتی

  از کار روزانه خسته و کوفته ام. تازه به خانه رسیده ام. تمام بعد از ظهر برف باریده. عبور و مرور با وسیله ی نقلیه سخت شده. دلم می خواهد کمی استراحت کنم و نیمه شب از خانه بزنم بیرون. در میان برف  قدم بزنم و تا وقتی که عضلات صورتم از سرما بی حس نشده به خانه برنگردم.

  می دانم وقتی برگردم مثل پیش تر ها جلوی پنجره خواهم ایستاد و از طبقه هفتم آپارتمان که هیچ نسبتی با آسمان هفتم ندارد به رد پاهایی نگاه خواهم کرد که آرام آرام در حال محو شدن هستند.

نان یا خربزه؟ شعر نگو ! سرانه کیلویی چند؟

+ ۱۳۹۴/۱۱/۷ | ۰۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

 

  شب از راه رسیده. شبی سرد و بارانی و گاه دانه های پراکنده ای از برف که خیلی برای سفید پوش کردن اطراف جدی نیستند. لیوان چای پر رنگ و داغ را در میان دو دستم می گیرم تا کمی گرما از کف دست هایم به جانم رخنه کند. خیلی در این حس و حال نمی مانم. کتابی که روی پایم است بی قرارم کرده. انگار ابیات و واژه ها و تک تک حروف بی قرار خوانده شدن هستند و مرا می خوانند. این زبان بسته ها البته باید در این کسادی کتابخوانی مشتاق و بی قرار خوانده شدن باشند. امروز غروب وقتی به کتابخانه ی عمومی سر زدم از صحبت های کتابدارها که شال و کلاه کرده بودند و آماده ی رفتن بودند متوجه شدم در طول ساعات یک روز کاری من سومین نفری هستم که برای گرفتن کتاب مراجعه  کرده ام و خانم های کتابدار برای این که هر یک با نام کاربری خود کتاب را دریافت و یا تحویل داده باشند و نام شان در سیستم درج شده باشد با اشاره ی دست مرا به سمت کتابداری که نوبت ش بود هدایت کردند.در حالیکه ذهنم تحلیلگرم می خواست برود دنبال دودوتا کردن و سهم و سرانه ی مطالعه ی هر ایرانی و از این جفنگیات، تشری به او زدم و رفتم سراغ شعر خوانی ام :

   دلالت

باران

     بهاران را

               جدی نمی گیرد

چشمان من

           خیل غباران را

هر چند

       از جاده های شُسته رُفته

       از این خیابان های قیراندود

                        دیگر غباری برنخواهد خاست

هر چند

      با آفتاب رنگ و رو رفته

از روی این دریای سرب و دود

                        هرگز بخاری برنخواهد خاست

اما

حتی سواد هر غباری نیز

در چشم من دیگر

                  معنای دیدار سواری نیست

 این چشم ها

            از من دلیل تازه می خواهند !

+ شعر از : قیصر امین پور

اشتقاق

+ ۱۳۹۴/۱۱/۶ | ۰۱:۲۰ | رحیم فلاحتی

وقتی جهان

            از ریشه ی جهنم

و آدم

     از عدم

و سعی

        از ریشه های یأس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده

                            در حرف

کفتار را

        به کفتر

                تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها

و واژه های بی طرفی

                        مثل نان

                                دل بست

نان را

        از هر طرف بخوانی

                                نان است!

شعر از : قیصر امین پور

don't feel well

+ ۱۳۹۴/۱۱/۵ | ۰۰:۱۶ | رحیم فلاحتی

  When you don't feel well, take a long walk. It is often a good medicine.

پا طلایی ها

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲ | ۲۳:۳۴ | رحیم فلاحتی

  با تمام مهربانی هایی که در طول دوران آموزشی از سرهنگ شنیده و دیده بودیم اما توی میدان وقتی سان می دید با کسی تعارف نداشت. هنگامی که از جلوی جایگاه رد می شدی کافی بود کوچکترین اشتباهی از رژه ی گروهان ببیند و آن هنگام بود که چون رعد می غرید و جمع را با آن لحن کوبنده مورد خطاب قرار می داد:

   « گروهان ! حیفِ نون ! »          

    و روزها مضحکه ی کرور کرور آشخور می شدی توی پادگان و چه شب کابوس واری را باید می گذراند پا طلایی گروهان در زیر ضربت بالش و پتو.

  کاش سرهنگ امروز پای تلویزیون نشسته بوده باشد و بازی پاطلایی های مان را دیده باشد. نمی دانم سرهنگ کدام دسته را خطاب قرار می داد؟ سربازان یا ... ؟!

لطفن بیا این چوب های هاشی را از من بگیر !!

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲ | ۱۵:۴۷ | رحیم فلاحتی

 

  گفت : « سوپ سفارش دادیم، نیم ساعت دیگه آماده می شه . »

  از صبح مثل بازداشتی ها در خانه حبس بودیم . زده بودیم بیرون تا هوایی تازه کنیم که پشت چراغ قرمز نور بالای ماشین پشت سری چشمم را خیره کرد . به آینه بالای سرم نگاه کردم . کوروش و فرشته بودند . دو تا مرغ عشق مثل ما آمده بودند خیابان گردی . جلوتر برای شان ایستادم . کوروش تعارف کرد همراه شان باشیم و ما هم با اشتیاق قبول کردیم . کوروش به ارغوان گفت : « خواهری خدا کنه بپسندی ! سوپ ژاپنی سوبا سفارش دادم . »   بین راه به اینکه این روز کسل کننده را می توانستم با تجربه ای از غذایی جدید بگذرانم خوشحال بودم . دنده عوض می کردم و به ماشین روبرویی خیره بودم اما ذهنم در میان مزه هایی که تا به حال تجربه کرده بودم می چرخید . ذائقه ام از دیزی و کباب ها و خورشت های محلی فراتر نرفته بود اما در این عصر جمعه و انگار پس از سال ها روح اوشین در ما حلول کرده بود تا به سراغ غذایی ژاپنی برویم .   راه که افتادیم فکر می کردم کجای این شهر خراب شده غذای ژاپنی سرو می کنند که من خبر ندارم . اما هرچه به سلول های خاکستری فشار آوردم نشد که نشد.  

  ماشین کوروش را در ضلع شمالی ساختمان شهرداری دیدم و زدم کنار و گوشه ای پارک کردم . جاییکه ایستاده بودند من بیشتر به محل سرو نوشیدنی و بستنی می شناختم .  مقابل مغازه به انتظار ایستادیم . در نگاه اول هیچ دری برای ورود به مغازه وجود نداشت .با مادر زن کوروش که به جمع اضافه شده بود و من و ارغوان و دامون شش نفر آدم گرسنه صحبت را کشاندیم به منوهای عجیب و غریب پشت شیشه و جا به جا عکس های غذا ها که هیچ کدام را تا به حال لب نزده بودیم . دری که باید از آن وارد مغازه می شدیم خیلی عجیب تر از منوی غذا ها بود . دری به ارتفاع یک متر و بیست در هشتاد سانتی متر . یعنی باید خم شده و پا مرغی داخل می شدیم .   به ترتیب مثل مرغ هایی که آن ها را جا کنند پامرغی داخل مغازه شدیم . فضای داخل مغازه کوچک و تنگ بود . محل سرو غذا به زحمت به عرض یک و طول سه متر می رسید . از تخته هایی که به دیوار نصب بود به عنوان میز استفاده می شد و کاشی های روی دیوار پر بود از یادگاری هایی که با ماژیک رویش نوشته شده بود. فروشنده سه کاسه سوپ را که روی آن با مقداری جوانه ی ماش و گندم و تعدادی قطعات سرخ شده تزیین شده بود روی میز گذاشت . ابتدای کار ارغوان پس زد . به این خاطر که یک زرده ی تخم مرغ خام وسط کاسه نمایان بود . کنار هر کاسه سوپ دو پیاله چاشنی که  متفاوت بودند قرار داشت . آقای فروشنده که همزمان نقش آشپز را هم بازی می کرد از پشت سر من که تنها فضای موجود و در دیدرس همه بود به هر کدام از ما یک جفت چوب "هاشی" داد و با حوصله ای مثال زدنی شروع به آموزش نحوه ی استفاده از آن کرد.  ما ایستاده به توضیحات جناب آشپز گوش دادیم .   کلی گیج گیجی زدیم و بالاخره یک سر سوزن چیزهایی یاد گرفتیم . آن انتها کوروش مثل شینوسکه استارت را زد و شروع به بلعیدن کرد معلوم بود ناقلا چندین و چندبار در خفا آمده و این جا دلی از عزا در آورده بود. فرشته کمی از غذا را به زحمت پایین داد . مادرش هم سوپ سوبا به مذاقش سازگار نیامد و کاسه اش را به سمت دختر و دامادش هل داد . دامون که اصلن به این جور غذاها لب نمی زند . ارغوان چند تکه از سرخ کردنی های روی غذا و کمی ترشی خورد و من هم در حالیکه با هر لقمه معده ام داشت به هم می ریخت سعی کردم ادای آدم هایی را که مشکلی با تست و خوردن انواع و اقسام غذاها ندارند را در بیاورم .ناگفته نماند در این میان از توضیحات و مهربانی های آقای آشپز بی نصیب نمی ماندیم و خیلی علاقمند بود بداند چه کسی غذایش را تمام می کند .    باید اقرار کنم که من در این آزمایش الهی رو سفید بیرون نیامدم . می دانم اگر روزی گذرم به آسیای شرقی و سرزمین چشم بادامی ها بیافتد از گرسنگی تلف خواهم شد . مرا چه به خوردن غذاهای نیم پز و بخار پز و بی نمک و کم نمک ... 

  دم اش گرم کوروش که آبروی همه را خرید و بیشتر سوپ ها را نوش جان کرد ! خواهر جانش که در خانه خودش را به کلی میوه و تنقلات بست تا طعم زهم سوپ را فراموش کند ... دامون به فلافل لبنانی پناه برد و من هم هنوز گرسنه ام اما صدایش را در نمی آورم . عجب عصر جمعه ی بیاد ماندنی ای شد !!!



آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو