آبلوموف

و نوکرش زاخار

در آغوش باد

+ ۱۳۹۲/۶/۶ | ۰۵:۰۸ | رحیم فلاحتی
دلشوره ای است در سینه و تشویشی در ذهن ...   زمزمه هایی است هر چند گنگ ، به دنبال کسی هستم تا بشنود و عابری که اندکی درنگ نماید . آری اندکی به اندازه ی فرود یک برگ از دست های درختی ، تا گوش فرا دهد . باید کوشید ، باید تحمل در تهاجم کرد .  باید فسق را کشت و فجور را زنده به گور کرد .  باید دشنام ها را از دیوار همسایه شست و غبار پنجره هایی که رو به کوچه ی دوستی و محبت باز می شوند ، روبید . باید گذاشت کلاغ ها ، آری حتی کلاغ ها بر روی بلند ترین درخت حیاط مان قار قار کنند . بیایید خواب آرام سنگ ها را بر کف رود ، آشفته نکنیم . بگذاریم در آغوش اشک زلال چشمان آبی آسمان برموسیقی جاری شدن تا دریا گوش فرا دهند . باید با ماهی ها شنا کرد ، برای کبوتران دانه پاشید ، به رقص نیلوفران آبی نظاره کرد و از قاصدک ها نشاط را آموخت و رها شد در باد و از اوج بر اطراف نظاره کرد و مغرور نشد . باید رنج کشید ، باید سختی دید ، باید دست های پینه بسته را فهمید ! « آری ! زندگی این سان دنیایی یکتاست . »

همذات پنداریی که مرا می ترساند !

+ ۱۳۹۲/۶/۵ | ۰۸:۰۶ | رحیم فلاحتی
چند روزی است که از موعد تحویل کتاب ها به کتابخانه گذشته است . سعی می کنم سریع تر کلمات را کنار هم رج کنم و جلو بروم ، اما محیط پیرامونم آنقدر شلوغ است که به زحمت می توانم تمرکز داشته باشم .   خنده و شوخی های همکارها ، صدای بلند تلویزیون که تکرار سربال جومونگ را پخش می کند . کامیون توزیع لبنیات که چند متر آن طرف تر با موتور روشن توقف کرده ، هندوانه فروشی که پشت بلندگو داد می زند . گیر های گاه و بی گاه « علی خاطره » که سیخ جلو روی آدم می ایستد و حادثه یا موضوعی را با شرح و بسط کامل برایم تعریف می کند و راه گریزی از گوش کردنش نیست .   کتاب را می بندم . به جلد زرد رنگ آن و به تصویر تک چشمی که نیمی از صفحه را با حالتی نگران و جستجوگر پوشانده نگاه می اندازم . کلمات بالای تصویر را از پایین به بالا می خوانم :  محمد رضا قلیچ خانی برنده ی جایزه ی گنکور طاهر بن جلون ( درست یا نادرست تشدید غلیظی روی لام می گذارم )فساد در کازابلانکا  از اینکه نتوانسته ام در دو هفته ی گذشته این رمان 171 صفحه ای خوشخوان و صد البته تکان دهنده از نظر نگاه به فساد ( در انواع مختلف )در جامعه را به پایان برسانم کلافه ام . هرچند همذات پنداری من ِ خواننده با « مراد » شخصیت رمان مرا  می ترساند اما دوست دارم بدانم عاقبت کار چه خواهد شد . داستانی که با فساد و رشوه و عشق در آمیخته است و وجدانی که پاپیچ مراد است و با همدیگر دست به گریبان .در اولین سکوت و تمرکز مجدد می روم سر وقت کتاب و از صفحه ی 39  ادامه می دهم :« فقر همیشه مشاور خوبی نیست . آدم ها را تحت فشار قرار می دهد تا به زیر پا گذاشتن قانون ، دزدی ، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند . پدرم از این کارها نکرد . او به زندگی شرافتمندانه اش افتخار می کرد ؛ وضع مالی خوبی نداشت ولی کارگری شریف و متعهد بود . از کسانی که تن به کار نمی دادند یا وقت خود را بیهوده تلف می کردند خوشش نمی آمد . او می گفت که زندگی بی رحم و نامرد است ولی در عین حال زیبا و شگفت انگیز نیز هست . بعد لبخندی می زد و می گفت : « شانس من این بوده که با نصفه ی اولش روبرو بشم .» من به او رفته ام ولی فکر نمی کنم قاطعیت و جرات او را داشته باشم . ...  »

چیزی شبیه تعویذ یا شاید دعا ...

+ ۱۳۹۲/۶/۲ | ۲۰:۲۸ | رحیم فلاحتی
یک عده از اتومبیل یا به قول خودمان (ماشین ) فقط سوار شدنش راخوب می فهمند . نه از پنچری خبردارند ، نه از تعویض روغن و تعمیرات ، نه از هزار کوفت و زهرمار دیگرش و یا حتی واجب ترین نیاز آن ، باک پر ازِ بنزین . فکر می کنند فقط غربیلک آن را باید دست گرفت و گاز داد .  قبل از  شروع روز کاری جدید دستی به سر و روی ماشین می کشم . مثل طایفه ی بنی هندل با لنگ می اُفتم به جان سقف و کاپوت و قالپاق و شیشه . نوبت که به تکاندن زیرپایی ها که می رسد کاغذ کاهی تا شده ای توجهم را جلب می کند .   در نگاه اول نوشته های روی آن چیزی شبیه دعا و تعویذ است . تای کاغذ را باز می کنم . نه با خون نوشته شده و نه به نظر می آید با جوهری خاص ، با خودکار آبی نوشته شده . کاغذی باریک و بلند که دو طرفش راکلمات  پر کرده اند . یک طرف که به نظر می آید صفحه ی اول باشد تاریخ دیروز را دارد :92/5/31ـ ناراحتی های تان مقطعی هستند ـ اطمینان خاطر از همسرتان دارید ولی از شما دلخور است .به به ! ظاهراً سوژه ی جالبی پیدا کردم . نمی دانم برگه ی یادداشت فال کدام مسافر بینوایی است که جا مانده ؟ هر که باشد بعید است به سراغش بیاید . کنجکاوی امانم را بریده ، ببینم کار به کجا ها کشیده و رمال چه اسراری را پیش پای مشتری بخت برگشته ریخته : ـ به شما بسیار وفا دار است ـ به یک مسافت دور می روید ، مطلوب است در راستای کارتان ـ برای همسرتان از لحاظ کاری قوتی به وجود می آید ، توسط آقایی با قامت پر و میان قد . در راستای کار به نتیجه می رسد و یک نفر نفوذ دارد و یا کارش یک چیزی اضافه می شود ، خیلی خوب آمده .ـ در کنار هدف برگ برنده وجود دارد و فرزند هست . در کنار پدر خوش خبری . از سمت یک خانم و آقا دلگیر می شوید ، یا این دلگیری به شما می رسد و این مشکل هست و حل می شود . ـ سفر عرفانی . دو سفر در پیش دارید .ـ زمان جلوتر به یک کشور عربی . شادی یک مسئله ی مالی را دارید . شادی یک ملک را دارید . به خاطر ملک پولی از دست می رود ولی این پول جبران می شود . جا به جایی خواهد داشت خیلی خوب ِ . از دیدار خانم جوانی خوشحال می شوید . به صورت غیر منتظره موفقیت در مسیر شما قرار می گیرد . ـ یک آقایی می خواهد برای شما بزند ولی یک حرکت سبز مانع می شود . انشاالله خدا با شما یار است .ـ جلسه دارید در پیش رو . که خوب است . یک چیزی مثل حرف و کلام می بینم اولش آنطور که باید خوب نیست ولی آخرش خوب می شود . ـ فرصت مناسب برای تحصیل دارید و یک سند و یا وسیله یا حرکت ملکی که خوب است .ـ در خانواده مادری یک ناراحتی است که ختم به خیر می شود . یک روند اداری مثبت دارند . ـ یک کسالت دارید .ـ یک خانم تپل و سبزگونه ، با او زیاد حرف نزنید . ـ از خانواده ی پیرامون یک وصال دارید .به این جا که رسیده انگار مشتری نیت دیگری کرده . زیر نوشته های قبلی خط کشیده شده و دوباره از نوع . شاید هم دو نفر بوده اند . دو خواهر . دو دوست  ... می شود هر طور که دوست داشت خیال را پرواز داد .ـ به صورت غیر منتظره خبری خوش دارید ، 6 وقت دیگر ـ قوت مال دارید و جا به جایی منزل ـ کنار فرزند شادی دارید ـ همسر شما حوصله ی کسی را ندارد ... و در ادامه جمله ها دیگر مفهوم و خوانا نیست . خیلی سریع نوشته شده . از هر جمله چند کلمه که شاید برای شنونده مفهوم بوده ولی من چیزی از آنها سر در نمی آورم . هر چه فکر می کنم نمی توانم حدس بزنم چه کسی می تواند آن را جا گذاشته باشد .   بی اختیار می خواهم کاغذ را پاره کرده و درون سطل زباله ی جلوی دفتر بریزم . اما حیفم می آید . دوباره به همان صورت اولش تا می کنم و آن را لای دفتر یاد داشتم می گذارم . شاید مطلب جالبی برای نوشتن باشد . مازیار صدایم می زند . نوبتم شده . باید به سرویس بروم . لنگ و اسفنج را داخل صندوق عقب جا می دهم و به سمت آدرسی که مازیار داده حرکت می کنم . الهی به امید تو !
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو