آبلوموف

و نوکرش زاخار

در میان مردمان ...

+ ۱۳۹۲/۵/۷ | ۱۸:۵۴ | رحیم فلاحتی
تو را یک سخن بگویم : این مردمان به نفاق خوش دل می شوند ، و به راستی غمگین می شوند . او را گفتم « تو مرد بزرگی ، و در این عصر یگانه ای » خوش دل شد و دست من گرفت و گفت « مشتاق تو بودم و مقصر بودم ! » و پارسال با او راستی گفتم ، خصم من شد و دشمن شد ، عجیب نیست این ؟! با مردمان به نفاق باید زیست ، تا در میان ایشان با خوشی باشی ، همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان بُرون می باید رفت که میان خلق راه نیست .                                                                                                                                                                                            « شمس تبریزی »

نکته

+ ۱۳۹۲/۵/۷ | ۱۶:۴۴ | رحیم فلاحتی
حق تعالی فرعون را یک روزش بی مرادی و دردسر نداد تا نبادا که حق را یاد آرد؛ گفت تو به مراد خود مشغول باش و ما را یاد مکن، شبت خوش باد! فیه ما فیه/با تلخیص نقل از وبلاگ : داوود غفارزادگان

می می نی یه عالمه شیرینی

+ ۱۳۹۲/۵/۶ | ۲۰:۴۷ | رحیم فلاحتی
از صبح داره می می نی فکر می کنه تو خونه جای خوراکی ها رو دلش می خواد بدونه این شعر زیبا از آقای ناصر کشاورز است که فکر می کنم تمام ما بچه های دیروز شعری از ایشان در حافظه به یادگار داریم . اما این شعر بلند تحت عنوان « می می نی یه عالمه شیرینی » در کتابی با همین عنوان برای بچه ها به چاپ رسیده که بسیار زیبا کمک به حل مشکلات رفتاری کودک ( دروغگویی ) می کند . فکر کردم این شعر محدودیت سنی نمی شناسد و می تواند به ما بزرگتر ها هم کمک بکند . کار ناشایستی که این روزه گریبان خیلی از ما را گرفته است .  مجموعه ترانه های می می نی کاری است از نشر افق  از صبح داره می می نی فکر می کنه تو خونه جای خوراکی ها رو دلش می خواد بدونه ـ مامان کجا می ذاره خوراکی های ما رو ؟ چه جوری پیدا کنم ظرف شیربنی ها رو ؟ بیسکویت ها رو مامان از کجا بر می داره ؟ مامانم از کجا چیپس یا شکلات می آره ؟ اول از آشپزخونه باید شروع کنم من خوراکی ها رو مامان این جا می ذاره حتماً این ها چیه رو میزه ؟ شاید یه جور شیرینی ست ! نه ! قرص های مامانه این چیز ها خوردنی نیست خوب شد که فهمیدم زود اگر نه مرده بودم حتی اگه یه دونه از این ها خورده بودم آهان ! اینا شیرینی ست جونم چه کیفی داره پس مامانم اینا رو روی کمد می ذاره ! چه جوری از اون بالا شیرینی رو بردارم ؟ باید برم از اون ور یه صندلی بیارم با صندلی قد من می شه قد مامان جون آهان ! حالا درست شد دستم رسید ، چه آسون ! ای وای ! چه اشتباهی ! می افته پایین الان خدا جونم حالا چی جواب بدم به مامان ؟! باید برم یه جایی قایم بشم تو خونه اگه مامان بفهمه گوشم رو می پیچونه ـ نفهمیدم ! کی این رو انداخته از اون بالا ! یه هم چین اتفاقی نیفتاده تا حالا یا کار اون می می نی یا خواهرش جی می نی ست درسته ! کار هیچ کس به غیر از این دو تا نیست  باید برم بپرسم کی این کارا رو کرده کی دنبال خوراکی تو این خونه می گرده ـ جی می نی تو شکستی ظرف شیرینی مون رو ؟ ـ نه به خدا راست می گم اصلاً ندیدم اون رو ـ حتماً کار می می نی ست قایم شده یه گوشه اون ظرف ها رو می گرده تا ببینه چی توشه ! ـ کار تو بوده یا نه ؟! زود باش بگو می می نی  اگه دروغ بگی باز بدون که بد می بینی ـ من نبودم مامان جون دروغ نمی گم اصلاً بپرس از این عروسک اگه دروغ می گم من ـ یا راست شو بگین زود یا شام بی شام ، شنیدین ؟ باید به من بگین کی انداخته ظرفو پایین عجب دروغی گفتم دروغ یه جور گناهه باید بگم به مامان که کارم اشتباهه هم راست شو نگفتم هم ظرفه رو شکستم حتماً جی می نی خیلی ناراحته از دستم حالم خیلی بد شده یه جوریه دل من اگه بگم راست شو حل می شه مشکل من مامان می خوام راست بگم اون ظرفو من شکستم منو ببخش و محکم بزن به پشت دستم من قول می دم که دیگه  دروغ نگم مامان جون از این کاری که کردم  خیلی شدم پشیمون خب دیگه بسه گریه آروم بگیر می می نی با گفتن حرف راست بدون که بهترینی این اتفاق امروز برای تو یه درسه از گفتن حقیقت  زشته کسی بترسه ـ کی می دونه تو دست هام چیه ؟ دو تا شیرینی یکی مال جی می نی یکی مال می می نی بفرمایین بگیرین مامان بشه فداتون برم که شام رو زودتر حاضر کنم  براتون

داس مرگ

+ ۱۳۹۲/۵/۵ | ۲۰:۰۴ | رحیم فلاحتی
« مرگ » با من همراه است . نمی دانم این همراهی چه زمان به وصلتی ابدی خواهد انجـــامید . « مرگ » پا به پای من گام برمی دارد ،قدم می زند . بالای سر ، پیش رو ، در پیرامونم داس مرگ را و بُرایی و برق تیغه اش را حس می کنم و می بینم .   افسوس می خورم به عمری که کم ثمر بوده و توشه ای که خالی است . اندوخته ای که به بذر پوک می ماند و می دانم که به ثمر نخواهد نشست .    چه دلگیرم ! غمگین و افسرده . نه از بابت همراهی ام با مرگ ، او همیشه هم گام با من بوده و در لحظاتی به سخت جانی ام خندیده و دستم را گرفته است .دستگیری اش فرا زمینی است و در هر تماس رعشه به جانم افتاده و انگار قدمی به وصلت ابدی و جاودانی مان نزذیک تر شده ام .   عمر چه پر شتاب می گذرد . انگار با هرتماس مان لحظه ی موعود فرا می رسد . به پشت سر نگاه می کنم ، آبادانی ای نمی بینم . مرگ با من همراه است و گام به گام راه می پیماییم . حضورش را و رنگ و بویش را احساس می کنم . گاهی با گوشه ی چشم می پایمش . هیچگاه رو در رو نشده ایم . نگاهمان با هم تلاقی نکرده است . « مرگ » با من همراه است و شانه به شانه ی هم می رویم ... تصویر از :commons.wikimedia.org

آخرین انار دنیا

+ ۱۳۹۲/۵/۳ | ۰۷:۵۲ | رحیم فلاحتی
دو نفر هستیم . به موازات همدیگر حرکت می کنیم . شاید هیچگاه برخوردی با هم نداشته باشیم ، اما از اینکه در حرکتی رو به جلو با هم سهیم هستیم خوشحالیم . افکار و دغدغه هایمان شبیه هم نیست ، گاهی کارهایمان هم خوشایند دیگری نیست و شاید تعدادی " نیست " دیگری هم باشد که بتوان به قبلی ها اضافه کرد . اما چه باید کرد زندگی و کنار هم بودن ها با این تضادها رنگ می گیرد .   برای مثال در یک عصر تابستانی وقتی برای خوب یا بد بودن عاقبت وصلت یکی از اعضای خانواده اش پهلوی شهین خانم می رود تا فال قهوه ببیند ، من کمی آن سو تر یا بهتر است بگویم چند خیابان آن طرف تر دست برده ام به قفسه ی کتابفروشی " بهروز " تا رمان « آخرین انار دنیا » ی بختیار علی  را باترجمه ی آرش سنجابی بیرون بکشم .  الان که پشت میز تحریر نشسته ام به این موضوع فکر می کنم هر دو نفرمان خرافاتی هستیم .البته با درجه خلوصی متفاوت .  وقتی من در گوشه ای قلم به دست کلمات را کنار هم رج می کنم به آن امید که راه رستگاری و کمال انسان با ادبیات هموار می شود ، او در تلاش است که مسائل مالی را رو به راه کند و به این می اندیشد که بدون اقتصاد و رفاه و تامین مایحتاج اولیه نمی توان با فراغ خاطر به فرهنگ و ادبیات پرداخت و حتم دارم با پوزخندی پنهان پیش خود می گوید :     « فکر نان باش که خربزه آب است ! »بگذریم ! بهتر است بروم سراغ خواندن کتابی که خریده ام :« صبح روز اول بود که دانستم اسیرش هستم .توی آن کاخ متروک ، در عمق آن جنگل ِ پنهان بود که گفت بیرون طاعون کشنده ای شایع شده است . وقتی دروغ می گفت تمام پرندگان پر می کشیدند . از بچگی چنین بود . هرگاه دروغ می گفت بلاهای طبیعی نازل می شد ، باران می بارید یا درختان سقوط می کردند ! ...  »آخرین انار دنیا ، بختیار علی ، ترجمه آرش سنجابی ، نشر افراز ، چاپ چهارم 1391

من و مسافرم فرسخ ها از هم دور شده ایم ...

+ ۱۳۹۲/۵/۱ | ۰۸:۳۷ | رحیم فلاحتی
اولین روز مرداد ماه است . ماه « خرما پزون » . اما اینجا ابرهای سربی هجوم آورده اند و باران رشته هایی به بلندای آسمان از هر طرف آویخته است . صدای چرخ هایی که از چاله های آب می گذرند و پشنگه های آب را به اطراف می پراکنند در موازات دیوار کوچه راه باز می کند . دری باز می شود . گیسوانی آغشته به شالی سفید . زن با نیم نگاهی اعلام حضور می کند . به انتظار می ایستم . در آستانه ی در نشانه های سفر خودنمایی می کند . در نیمه باز است . از انتهای حیاط گل ها و درختان برای مادر پیری که سلانه سلانه قدم برمی دارد کوچه باز می کنند .  دست ها گشوده می شوند . زن جوان مادر را با تمام گل های دامنش در آغوش می کشد . قطرات اشک با دانه های باران می آمیزند و هق هقی که فرو خورده می شوند .   « لطف کنید ترمینال ! » کلماتی که در میان بغض و دلتنگی و فش فش بالا کشیدن بینی گم شده اند و به زحمت می توان شنید .   باران از شیشه هایی که تا نیمه پایین آورده ام به ساعد و بازویم می خورد و خنکای آن تا عمق اعصابم می دود .  کلید « پلی » را فشار می دهم . گیتارِ « فرانسیس گویا » مرا تا عمق دلتنگی و غربت فرو می برد . باران ، رقص برف پاکن ها ، آسمان سربی ، مسافری که در ابتدای راه دلتنگی هایش سرریز شده و اشک هایی که صورتش را هاشور زده اند .برای تعارف دستمال به او مُرددم که خاطرات بی محابا احاطه ام می کنند .   « فرمان توقف برای خرید ! » . می ایستم . انتظار می کشم . حرکت می کنم .   زن با نشانه های سفر انگار به غربتی ناخواسته عزیمت کرده است و شاید به خواسته ی خود . و شاید ...   کنار دستم مقدار باقلوای رشته ای در ظرفی کوچک باقی مانده است . کلمات در ذهنم نقش می گیرند . انگار از جایی پنهان سر بلند کرده اند : « این ها را برای شما گرفتم .ببخشید اگر روزه هستید بگذارید برای بعد ! ... »    می گذارم برای بعد . برای کنار عطر چای تازه دم ، سبزی تازه و پنیر محلی .  باران هنوز همراهی ام می کند . ساعد و بازوی چپم خیس شده . شاید الان من و مسافرم فرسخ ها از هم دور شده ایم .
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو