آبلوموف

و نوکرش زاخار

گوش های سرخ

+ ۱۳۹۲/۴/۷ | ۲۱:۳۹ | رحیم فلاحتی
روز با سلام آغاز می شود این نکته ی مثبت ماجراست و کمی بعد زنگ پشت زنگ و یک در میان حرف های جمع تلفنچی : سلام ! آژانس دوستی بفرمایید ! و باز جمع در به در شوخی و جفنگ  گوشه ای به نظاره می نشینم عصب های شنوایی ام ملتهب می شوند وقتی این به اصطلاح آدم های پیرامون با ناموس هم بازی می کنند و کلمات را نجس و آلوده به صورت من و دیگران قی می کنند . آن جعبه سرخورده ی روی میز زنگ می زند زنگ ... زنگ ... چرخی دوباره در شهر می زنم  آدرسی جدید محله ای خانه و باغی و در آخرین توقف کسی پیاده می شود . و چند اسکناس چرک که انگار دشنام دیگری ست از دست یک روسپی خسته . بازگشت دوباره جمع دوباره شخصیت های کال و نارس رقص واژه های بی پروا و یا به عبارتی ، دشنام های از نفس افتاده . « جای من اگر بودید گوش هایتان سرخ می شد درست مثل لبو ! »

باید رفت ...

+ ۱۳۹۲/۴/۵ | ۱۹:۴۸ | رحیم فلاحتی
روز که آغاز می شود ، روزگار با آدم سر شوخی را باز می کند . گاهی آدم را با سر به زمین می زند و گاه دستش را می گیرد و بلندش می کند . مدتی هم فراموش می کند که زمین خورده ای و مدت هاست چهار دست و پا می روی و یا بدتر از آن سینه خیز خودت را می کِشی .   می دانی که در طول روز نمی توان ساکن بود و در جا زد . قافله درنگ نمی کند . باید به هر شکل پیش رفت . باید رفت . باید رفت ...    و اما در این میان یک لحظه هم صدای قهقه های شوم قطع نمی شود . کسی انگار فعل رفتن را به تمسخر گرفته است . صدا در کاسه ی سرت می پیچد . زنگی ناقوس وار با تکراری تمام نشدنی .     کف دستانم تاول زده و سر زانوهایم وصله می خواهد . نمی دانم چند وقت است که سرپا نبوده ام .

دعای سفر

+ ۱۳۹۲/۴/۴ | ۱۵:۰۴ | رحیم فلاحتی
آخرین روز از یک هفته ی داغ بر شلوغ ترین دروازه ی خروجی شهر خواهم ایستاد نظاره گر بر کودکانی که عازم سفرند دخترکان و پسرانی خندان . من در دستی آتش گردان و در مشتی دیگر پر از اسپند دود سپید و زمزمه ی اُرادم را بدرقه ی راهشان خواهم کرد . سفر به سلا ...

اعجازی دیگر

+ ۱۳۹۲/۴/۲ | ۱۶:۳۶ | رحیم فلاحتی
دوباره قلم به دست می گیرم عصایم را کنار دستم بگذار ! رو به سوی وادی طور در اعجازی که به کار خواهم بست از کلمات اژدهایی خواهم ساخت اژدهایی آتش کام  تا در من بسوزاند تا در تو خاکستر کند                          نام را                                  رنگ را                                          و نیرنگ را ...

اگر آزاد بودم

+ ۱۳۹۲/۴/۱ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی
میل داشتم صدایم را هماهنگ کنم با صدای تو ، در آوازی پر توان که می توانست ما را از زمین جدا کند . میل داشتم قلبت را هماهنگ کنم با قلب خودم در آهنگی دیوانه وار که می توانست عقل ما را برباید . میل داشتم تهیگاه هایت را هماهنگ کنم با تهیگاه های خودم در رقصی وحشیانه که می توانست ما را برای همیشه به هم پیوند دهد . میل داشتم تشنج خود را هماهنگ کنم با تشنج تو  در لرزشی طولانی که می توانست تن های ما را با هم در آمیزد . میل داشتم شهوت خود را هماهنگ کنم با شهوت تو در خوابی شیرین که می توانست ما را پیجیده به هم ، در بر گیرد . میل داشتم با تو فراموش کنم آن چه را که چشمان آدمی هرگز نمی بایست ببیند . شعر از : لئون بوبی ین ( فرانسوی ) 1944 نقل از کتاب " کلام را برای شاعران بگذارید " گزیده ای از آثار شاعران معاصر فرانسه ، ترجمه ی قاسم صنعوی ، نشر گل آذین 1384
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو