آبلوموف

و نوکرش زاخار

فراموش گشته ام ...

+ ۱۳۹۲/۱۱/۴ | ۰۰:۲۸ | رحیم فلاحتی
فراموش گشته ام همچون پشت هفتم از نیاکانم که بازیچه ی باد است و آفتاب و آب فراموش گشته ام همچون چاه خشکیده ای در واحه ای که دیگر گذرگاه هیچ کاروان تشنه ای نیست فراموش گشته ام همچون پستان خشکیده ی مادری از یاد کودکی ایستاده در پای درخت توت   فراموش گشته ام فراموش ...

فاطیما ـ 21

+ ۱۳۹۲/۱۱/۳ | ۱۹:۵۷ | رحیم فلاحتی

ـ به من گفت جادو تو تشک تِ باور نکردم . اومد با دستاش در آورد ! این ها را زنی سرخ رو که انگار تازه از حمام بیرون آمده بود گفت . زن ها حرف می زدند و هر از گاهی او را از نظر می گذراندند . به دماغش نگاه می کردند یا نه ؟! شاید به سبیل هایش، این را نمی توانست متوجه شود . فکر کرد باید در اولین فرصت خودش را به نازیلا برساند و سبیل هایش را رنگ کند . بعد فکر کرد که سبیل هایش رفته رفته خیلی زود شروع به سیاه شدن می کنند و بعد از هر اصلاح ضخیم تر می شوند .   دستش را به سمت سبیل هایش برد و خواست ضخامت موهای آن را امتحان کند . موها مثل مفتول شده بود . ناراحت و غمگین فکر کرد چه می شود به یکباره همه ی این موهای زائد را قیچی کند ؟   خانه ی خدیجه مثل همیشه نیمه تاریک و خفه بود ... اتاق های تو در تو پر از آدم بود . از نگاه های چند لحظه قبل زن ها یا از ترس خدیجه بود که قلبش به شدت می تپید . در گوش هایش چیزی چنان می غرید که انگار با زن های دور و اطرافش داخل یک هواپیما در حال پروازند .   راهرو پر از آدم بود . زن ها دسته به دسته چهار زانو نشسته بودند. روی زمین فرش و گلیم پهن بود . آرام آرام روی زانو به نوبت به " محضر " خدیجه نزدیک تر می شدند و آن جا برای اینکه اطرافیان گفته های شان را نشنوند به آهستگی با گریه و هق هق و در حالیکه لب هایشان می لرزید دردهایشان را نجوا می کردند .وقتی به تخت خدیجه نزدیک می شدند چهره ی مظلومی به خود می گرفتند و انگار لال دانه خورده و این ها همان هایی نبودند که در حیاط یکریز و بی وقفه حرف می زدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

کادر بسته

+ ۱۳۹۲/۱۱/۳ | ۰۵:۰۷ | رحیم فلاحتی
صدای من نمی رفت . صورت گرد و بزرگ زن درون کادر حرکت می کرد و لب هایش می جنبید . کمی با کلید روی آیفون بازی کردم . برای لحظه ای صدایی شنیده شد . « ... کمکِ آش نذری ... فاط ... زهـ ... »  گوشی را گذاشتم .صدای زنگ قطع نمی شد . گوشی را دوباره برداشتم . تصویر سیاه و سفید آرام جان گرفت . در کادر بسته قسمتی از صورت دختر و پسری که پا بلندی می کردند دیده می شد . زن انگار با دستی آن ها را کنار می زد و با انگشت دست دیگرش روی کلید زنگ ها بازی می کرد ... صدای زنگ توی کاسه سرم طنین می انداخت و هر لحظه بلند و بلندتر می شد .حس آدم گنگی را داشتم که صدایش را کسی نمی شنید و در حال غرق شدن بود ... لب های درشت زن همچنان می جنبید . دلم می خواست فریاد بزنم . دلم می خواست این احساس خفگی دست از سرم بردارد ...
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو