آبلوموف

و نوکرش زاخار

گرسنه

+ ۱۳۹۲/۱/۴ | ۲۰:۱۳ | رحیم فلاحتی
چند روزی که گذشت با رمان " گرسنه " نوشته ی کنوت هامسون نروژی دست به گریبان بودم . وقتی می گویم دست به گریبان یعنی به معنای واقعی آن . حتی وقتی الان که کتاب را به پایان رسانده ام هنوز راوی اول شخص دست از سرم برنمی دارد . هامسون درد فقر و گرسنگی را چنان در دل کلمات جا داده که خواننده در همدردی و جاهایی همذات پنداری با راوی راه گریزی پیدا نمی کند .   از این کتاب با همه ی تلخی اش لذت بردم .این کتاب با ترجمه ی خوب احمد گلشیری توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است .« دردسرهام روز به روز بیشتر می شد . حالا دیگه به اون جا رسیده بود که هیچ چیزی برام نمونده بود ، حتی یه شونه نداشتم موهامو شونه کنم ؛ یه کتاب نداشتم وقتی نومیدی به سراغم می اومد مونسم باشه . سرتاسر تابستونو یا تو قبرستون ها یا پارک های نزدیک کاخ می گرفتم می نشستم به این خیال که مقاله ای برای روزنامه ها بنویسم . ... »

آرزو

+ ۱۳۹۲/۱/۳ | ۲۰:۳۲ | رحیم فلاحتی
به جان ، جوشم که جویای تو باشم خســـــی بر مـــوج دریـــای تو باشم تمـــــــام آرزوهـــــــای مــنی ، کاش یکی از آرزوهـــــــــای تو باشـــــــم ! محمد رضا شفیعی کدکنی

سفرنامه ی باران

+ ۱۳۹۲/۱/۳ | ۲۰:۲۳ | رحیم فلاحتی
آخرین برگ سفرنامه ی باران ،                                     این است : که زمین چرکین است . محمد رضا شفیعی کدکنی ( م . سرشک ) در جستجوی نیشابور ، مجتبی بشر دوست، نشر ثالث ، تهران 1379

سترون

+ ۱۳۹۲/۱/۲ | ۱۰:۳۷ | رحیم فلاحتی
آه در باغ بی درختی ما این تبر را به جای گل که نشاند ؟!چه تبر ؟ اژدهایی از دوزخ که به هر سو دوید و ریشه دواند بشنو از من که این سترونِ شوم تا ابد بی بهار خواهد ماند هیچ گُل از برش نخواهد رُست هیچ بلبل بر او نخواهد خواند .ه . ا . سایه ، سیاه مشق ،نشر کارنامه ، تهران 1378 عکس از : jobs.aol.com

مرا دریاب !

+ ۱۳۹۲/۱/۱ | ۲۲:۰۴ | رحیم فلاحتی
مزرعه در دور دست . من کمی آن سو تر . تو کجایی ؟ در یاد من . مزرعه در باد می رقصـد . گل های آفتــــــابگردان با لبخند بر حاشیه ی مزرعه با قامتی راست ایستاده اند . ذرت ها در کنارشان عبوس ریش های پرپشت خود را می خارانند .    دخترک سطل به دست در میان بوته های خیار نشسته است . دست هایش برگ های پراکنده بر روی زمین را نوازش می کند و زمین مهربانانه هدیه اش می دهد . دخترک خیارهایی را که گل های ریز زرد به سر دارند درون ســطل می ریزد . من دست های او را می نگرم و از خود می پرسـم : « من به چه کار آمده ام ؟ کاری درخور هدیه مرا نیست .»                                          من به چه کار آمده ام ؟به چه کار آمده ام ؟ ... آمده ام ... نقاشی برگرفته از :  www.art1painting.com
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو