آبلوموف

و نوکرش زاخار

صبوری

+ ۱۳۹۲/۱/۲۲ | ۲۱:۰۲ | رحیم فلاحتی
« اگر صبور نیستی ، خودت را به صبوری بزن چه کم اند کسانی که خود را به مردمی شبیه کنند و به زودی یکی از آنها نشوند . »   « اگر بردبار نیستی ، خود را به بردباری بنمای ، زیرا اندک است کسی که خود را همانند مردمی کند و از جمله ی آنان به حساب نیاید .» دو ترجمه از حکمت 207 نهج البلاغه

دوات واژگون

+ ۱۳۹۲/۱/۲۱ | ۱۷:۴۶ | رحیم فلاحتی
صبح صادق شتاب آلود می گذرد ،خورشید به نیمه راه می رسد و پس از آن شب دوات خود را بر صفحه ی آسمان واژگون می کند .صبح در خوابیم ظهر موعدی ست برای فرو بردن و شکم بارگی و شب بی هراس از چشمی که می پایدمان با توبره ای بر سر دیواریم چه فرقی دارد اندوخته ای به یغما رود یا ناموسی ؟!!

دستان عاریه

+ ۱۳۹۲/۱/۲۱ | ۰۹:۳۲ | رحیم فلاحتی
چشم های آسمان پُف کرده است . از ماه خبری نیست . شاید پشت ابرها پنهان است . بارانِ پراکنده ای می بارد و بوی خاک باران خورده ...  ابرها گهگاه کنار می روند . چند ستاره ای با عجله از میان آنها سرک می کشند . از ماه خبری نیست . نسیم بدون آنکه جای کسی را تنگ کرده باشد آرام و بی صدا می گذرد . ازماه خبری نیست .   مرد کیسه ای از حریر ناب بر دوش دارد . دستانش را با آب زلال چشمه ی کوه مقدس شسته است . دستانی همچون قلب او صاف و زلال . وقتی رو به خورشید می ایستد ،در هر قنوت صورتش در دستان او تکثیر می شود .    ماه بیرون می آید . مرد کیسه ی حریر خود را از گرد سیمین مهتاب پر می کند ، با دستانی که از خدا به عاریه گرفته شده است .

قاب شمعدانی

+ ۱۳۹۲/۱/۱۹ | ۰۵:۳۶ | رحیم فلاحتی
باد سرخوشانه به هر سو سرک می کشد به حیاطی می دود گل های باغچه را نوازش می کندبوسه ای بر لب نمناک حوض می زند و آب صورت گلگون از انعکاس شمعدانی هایِ قاب دورش ، پُرچین می شود .باد بازیگوش و بی خیال همچنان می دود به شیطنت دستی به چینِ پرده ها می کشدهمچون انگشت باریک و بلندی که روی کلاویه ها به چپ و راست بدود .هو می کشد و سوت می زند آرام و کشدار و باز سوت می زند می چرخد و اوج می گیرد .سپیدار بلندِ حیاط تکانی به خود می دهد و خمیازه ای می کشد . وسوسه ای در من می گذرد و خیالی خام .باد از میان پنجه ام گریخته است .کاش کمی درنگ می کرد اندکی صبر کافی بود ...از کجا می آمد ؟چه عطر خوشی به همراه داشت !

اسب حیوان نجیبی است

+ ۱۳۹۲/۱/۱۵ | ۱۸:۱۱ | رحیم فلاحتی
برای تو از چه بنویسم ؟از اسب جنگی اسپیلبرگ از رستم و رخش از خسرو پرویز بر ترک شبدیزکدام یک ؟تو که تا به حال اسبی را لگام نزده ای تا پایت به رکاب رسیده باشد یورتمه ، چهار نعل ، به تاخت رفتن می دانی چه ؟« اسب حیوان نجیبی است » چشمان قشنگی دارد . یالش هم زیباست !باز می گویم : « اسب حیوان نجیبی است » اما تو به چه خواهی نازید ؟ « به تانک خود ؟! » آیا می توانی بگویی « تانک حیوان نجیبی است » خنده دار نیست ؟! عکس از : www.fasleno.com

مرد چوگان باز

+ ۱۳۹۲/۱/۱۴ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی
کاش ! ای کاش ! کسی مرا مثل یک زیلوی خاک گرفته می تکاند و یا مثل گلیمی کنار رود می شست  یا چون قالی نقش ترکمن به روی تختی چوبی پهن می کرد زیر سایه ی بید مجنون ، می نشستم به انتظار صدای سم ضربه های اسبی از نژاد اصیل ، چشم انتظار یال های افشان در باد و غبار نرمی که در پس تاخت او به هوا بر می خاست ... های ! های شاعرک کجایی ! مرد چوگان باز به سراغ گوی خویش آمده است . نقاشی بر گرفته از : www.graceyweisbord.com

بهارانه

+ ۱۳۹۲/۱/۱۱ | ۱۷:۴۱ | رحیم فلاحتی
بهار نرم نرمک همنشینی شاخه های تهی از برگ را آغاز می کند و دیو سرما دزدانه رخت بر می بندد . چلچله ها می آیند و نوید بهار را می دهند و نسیم ، عطر دلاویز پری مه روی بهار را بر سرتاسر دشت هدیه می دهد و شکوفه های تازه رسته را به رقص می خواند . همچون تو که آمدی و گرما و عطر نفست مرا شکوفایی و امید بخشید .    یادم می آید دزدانه از روزنه ی چشمانم به درون قلبم خزیدی و چه زیبا مسخر نمودی آن را ! ... اما من دق الباب خواهم نمود . نه دزدانه ، بلکه با هزاران فریاد شوق خواهم آمد تا رسوای رسوا از عشق تو شوم .    می خندی به دیوانه ی مجنونت ؟! می اندیشی که دیر آمده ام ؟ نه ! دیر نیست . آمده ام ، اما نمی دانی چگونه و برای چه ؟  حال که بهاری دیگر است می خواهم با عشقی آتشین تر از پیش که در رویاها فقط می توان مجسم نمود به استقبال تو بیایم و بگویم : ای نازنین همیشه همچون این بهار مستمر و برقرار باشی و شعله های آتشین عشق را در چشمان تو نظاره گر باشم !  امید و صد امید ...

اوصاف تو

+ ۱۳۹۲/۱/۱۱ | ۱۷:۰۰ | رحیم فلاحتی
آغوش تو ســـر سبزی جنگل به بهـــاران عطـــــر نفست مـــژده ز یاد خـوش یاران با این همه اوصاف که از روح تو جاریست دیگر چه نیــــازی به غــــم و بارش بـاران

بانگ کن تا ترا حلوا دهم !

+ ۱۳۹۲/۱/۱۰ | ۲۰:۲۷ | رحیم فلاحتی
شنودم که روزی شبلی رحمه الله علیه در مسجدی شد تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید . در مسجد کودکان دبیرستان بودند ؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک به نزدیک شبلی رحمه الله علیه نشسته بودند ، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند ؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی . پسر منعم نان و حلوا می خورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست . پسر منعم گفت : اگر ترا پاره ی حلوا بدهم تو سگ من باشی ؟ گفت : باشم . گفت : بانگ کن تا ترا حلوا بدهم . آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا به وی همی داد . چند کرت هم چنین بکرد و شیخ در ایشان نظاره می کرد و می گریست . مریدان گفتند : ای شیخ ترا چه رسید که گریان شدی ؟ گفت : نگاه کنید که طامعی و بی قناعتی به مردم چه می کند ؛ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی ؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود . بر گرفته از : قابوسنامهنقاشی از : Briton Riviere 1840-1920www.liverpoolmuseums.org.uk

زنده خورده شدن

+ ۱۳۹۲/۱/۶ | ۱۰:۳۲ | رحیم فلاحتی
آدم ها همواره تشنه ی قدرت بوده اند و برای دست یابی به ارکان آن سعی و تلاش بسیار کرده اند . گاه موفق بوده اند و گاه متحمل شکست و مرگ درد ناکی شده اند . البته بوده اند کسانی هم به دلیل نزدیکی به قدرت های مستبد به خاطر سوءظن دچار شکنجه شده و عذاب کشیده و گاه سر بی گناهشان بالای دار رفته است . عباسقلی غفاری فرد در کتاب " تاریخ سخت کشی " به گونه هایی از شیوه های کشتار مغضوبین و گناهکاران اشاره کرده است . با نگاهی به این اعمال وحشیانه گاه متصور می شود حکام مستبد به بهانه ی زهر چشم گرفتن از اطرافیان به دنبال نوعی لذت جویی هم بوده اند . بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم :  « شاه عباس اول صفوی گروهی دژخیم داشت که به آنها چیگ یین می گفتند . در زبان ترکی چیگ یا چی به معنی خام و گوشت خام است و یین به معنی خورنده می باشد . چون این دو واژه در کنار یکدیگر بیاید ، به معنی خام خور یا گوشت خام خور خواهد بود . گروهی از این خام خورها یا زنده خواران زیر فرمان ملک بیگ اصفهانی جارچی باشی به سر می بردند و برای مجازات وحشیانه ی گناهکاران آماده بودند . همین که فرمان مجازات از سوی شاه داده می شد ، آنها گناهکار را از یکدیگر می ربودند و بینی و گوش او را به دندان کنده و می خوردند . همچنین ، دیگر اندام های او را به دندان جدا کرده و می خوردند تا گناهکار جان سپارد . این گروه جامه ی ویژه ی خود را داشتند و برای اینکه شناخته شوند تاج های بی عمامه ی کلفت و دراز به اندازه ی یک زرع بر سر می گذاشتند و اطراف آن را با تاغ های پر کلنگ و بوم می آراستند . بیشتر آنها مردمان تنومند و زشت و بلند بالا بودند ...»   برگرفته از : تاریخ سخت کشی ، عباسقلی غفاری فرد ، انتشارات نگاه تهران 1389
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو