آبلوموف

و نوکرش زاخار

بغض متورم

+ ۱۳۹۲/۷/۱۷ | ۱۶:۵۸ | رحیم فلاحتی
خوش به حال زنبورهای عسل  که بغض های شان هم شهد آلود است . برخلاف بنی آدم  که بغضی متورم  همچون سیب کال  بر گلو به یادگار دارد !

اینجا که ممیزی نیست !

+ ۱۳۹۲/۷/۱۷ | ۰۸:۰۲ | رحیم فلاحتی
فکر می کنم باید برای دفتر یادداشتم جای مطمئنی پیدا کنم . دیروز ارغوان دوباره گیر داده بود که مرا ببرد پیش یک روانپزشک . می گفت : « این موجودات خیالی کی اند که شب ها باهاشون حرف می زنی یا براشون مطلب می نویسی ؟ » نگفته حدس زدم باز رفته سر وقت دفتر یاداشتم  . از دستش کلافه شدم .    ارغوان عصرها هر روز دو سه ساعتی مراسم رُفت و روب و جارو برقی دارد که مثل هفده رکعت نماز یومیه فراموش شدنی نیست . همین موقع است که برای فرار از صدای غرش موتور جارو برقی و بقیه ی سرو صداها از خانه می زنم بیرون . آنقدر با عجله که گاه دفتر و دستکم زیر دست و پا می ماند و این به ظاهر خوراکی ست برای کنجکاوی و فضولی های ارغوان که ما بین مراسم روزانه لحظه ای خستگی در کند .       خوب که دقت می کنم ، می بینم در خانه هیچ کمد و کشویی که بتوان در آن را قفل کرد تا از دست این موجود کنجکاو دفترم در امان بماند وجود ندارد . به اجبار می روم سراغ همان روش قدیمی و دفترم  را هنگام آمدنم بیرون از خانه می سُرانم لای لحاف و تشک های داخل کمد . امیدوارم آنجا برای چند ساعتی امن باشد . دلم نمی خواهد برای نوشته هایم جواب پس بدهم . آن هم مطالبی که به سرانجام نرسیده اند و دوست دارم بیشتر روی آنها کار کنم . یکی نیست بگوید تو  را به خدا رحم کن ! اینجا که ممیزی نیست ! +کارتون ببینیم .

من مدادهایم را دوست دارم

+ ۱۳۹۲/۷/۱۵ | ۱۲:۱۶ | رحیم فلاحتی
نوشتن را دوست دارم . اینکه با چه چیزی بنویسم هم برای من اهمیت دارد . برای همین روی میز تحریرم دو تا لیوان بزرگ سرامیکی گذاشته ام . لیوان ها هدیه اند . یادم نمی آید داخل شان چای یا قهوه خورده باشم . شاید بپرسید این چه ربطی به نوشتن دارد ؟ اما من یک جورهایی ربط شان داده ام به نوشتن . یکی از لیوان ها را که شخصیتی کارتونی روی آن حک شده است پر کرده ام از انواع مداد های مشکی و رنگی و طرح دار با مارک های مختلف . دیگری که رنگ آبی کهربایی دارد و نوشته های لاتین ، پر از خودنویس و خودکار و روان نویس . وقتی نگاه می کنم به نوک گرافیتی مدادها ، ساچمه های ریز نوک خودکارها و روان نویس ها و یا فاق و بُرشِ نوک خودنویس که جوهر از دلش آرام و به تدریج بیرون تراوش می کند ، وسوسه و اشتیاق نوشتن در ذهن و جانم جاری می شود . مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد دوست دارم تند و تند هرکدام را به دست بگیرم و چند خطی با آن بنویسم . این که چه می نویسم به اختیار خودم نیست . وقتی این شوق و هیجان ِ غیر قابل مهار کمی فروکش می کند ، کلمات بی اختیار رج شده اند در کنار هم و من تازه شروع می کنم به خواندن آنها .   مدادهای مشکی انگار غمی درون شان نهفته است . غباری از غم روی نوشته های شان نشسته و بغض آلودند . خودکارها به مرغ می مانند . عزا و عروسی برای شان فرقی ندارد . از همه چیز و همه کس می نویسند . روان نویس ها کمی عاشقانه تر و تمیز و شیک و دلبرانه .  اما خودنویس ها ، البته از نوع انگلیسی و یا آلمانی که باشند عصا قورت داده و سرد و خشک و بی رحمانه تر می نویسند . می نویسم و می خوانم . غمگین ، شاد و گاهی خسته از خشونت کلمات . اما با همه ی این ها دوباره با نگاه به قامت باریک و بلند این اشیاء جادویی که بسیار دوست شان دارم و شریک غم و شادی هایم هستند آرامش دوباره به سمت و سوی من باز می گردد . می نشینم دلبرانه نگاه شان می کنم . شاید دوباره چیزی از آن چه در دل دارند با من باز گو کنند . می دانم انتظار بیهوده ای نخواهد بود و دوباره خواهم نوشت .من مدادهایم را دوست دارم . خودکارها و روان نویس ها و حتی خودنویس های عصا قورت داده ام را و کاغذ های سفید ِ داخل کشوی میز تحریرم را که اجازه می دهند کلمات در بستر آنها بیارامند !تا غلیانی در من فروکش کند . تا کمی آرام و رام شوم ...+ کارتون ببینیم .

سلام رفیق ! بزن بریم اولین کتابفروشی .

+ ۱۳۹۲/۷/۱۰ | ۰۶:۵۶ | رحیم فلاحتی
پاییز از راه رسیده است . یک پاییز ابری و دلگیر . این جا همیشه پاییز همینطور است ، ابری و پرباران . روزها و هفته ها .   حال خوشی ندارم . این که می نویسم حال خوشی ندارم به معنای واقعی کلمه است . من کم حرف می زنم ، کم گله می کنم ، مگر اینکه کارد به استخوانم رسیده باشد . صبر می کنم تا آخرین لحظه . در تمام کارها . عجله در کار را دوست ندارم . آرام و با حوصله و در زمان کافی باید کار کنم . بی حرف و کلام . ساکت . همین باعث شده گاهی فکر کنم آرام آرام حرف زدن را از یاد می برم .   بگذریم ! سر شب راهی به ذهنم رسید . می خواستم کاری بکنم و جایی بروم که کمی برایم فراموشی بیاورد . نسیانی که راه فراری باشد از حال بد . مثل فرماندهی که با هوشیاری نیروهای خسته اش را به عقب نشینی وا می دارد . برای جلوگیری از تلفات بیشتر . و من حس آن سرباز خسته را دارم . کمی استراحت . مقداری تجدید قوا و دوباره جنگ .   رنو پنج مدل 78 و رفیق سرد و گرم چشیده ام را سوار می شوم . ابتدا بی هدف دوری در شهرمی زنم .چند معادله ی پیچیده را برای خرج و مخارج خانه باید حل کنم . اما همین باعث می شود حالت سرگیجه و تهوع بگیرم . بی خیالِ دو دو تا و حساب کتاب می شوم . می توانم مقداری  پول از حسابم بردارم و خرج کنم . خرید حال آدم را بهتر می کند . و بعد دلم می خواهد به کتابفروشی پر و پیمانی بروم و یک دل سیر کتاب های تازه را تماشا کنم . ورق بزنم و دور از چشم فروشنده ببویم شان . مطمئنم این آخری حال و احوالم را درست می کند .   دوست دارم با کسی همراه شوم . در مسیر با هم از کتاب هایی که دوست داریم و فیلم هایی که دیده ایم و ... حرف بزنیم . در ذهن اوراقم هرچه جستجو می کنم کسی به فکرم نمی رسد . خدایا من چقدر به لحاظ دوست در مضیقه ام . یعنی کسی هست با این همه سرگرمی های جور واجور به مقوله خنده دار و بیهوده ی کتابخوانی فکر کند . آن هم با صرف هزینه ی زیاد برای خرید کتاب !!! . دوباره داشت فکری حالم را بدتر می کرد . بی خیال شدم .    نمی دانم چرا در حالیکه در خیابان های شهر بالا وپایین می رفتم این فکر به ذهنم رسید که شاید کسی از میان عابران و یا کسانی که کنار خیابان به انتظار ایستاده اند بیرون پریده و خواهد گفت : « سلام رفیق ! بزن بریم اولین کتابفروشی . می خوام چند جلد کتاب بخرم . رمان و داستان کوتاه . جیره ی شب های بلندِ پاییز و زمستون . پایه که هستی ؟ » و من گل از گلم بشکفد و همینطور که نطق کور شده ام باز شده بگویم : « خدا تو رو از آسمون فرستاد ! » و پایم را روی پدال گاز فشار بدهم که زودتر برسیم . برسیم به اولین کتابفروشی و بعد دومی ، سومی ...  الی آخر . + کارتون ببینیم .

کبوتر و برف

+ ۱۳۹۲/۷/۹ | ۰۸:۵۴ | رحیم فلاحتی
آسمان صاف و آبی است ، بدون لکه ای ابر . به دور دست خیره می شوم . به کوه هایی که روی یال های بلند منتهی به قله شان پر از برف است . به یک باره دسته ای کبوتر با صدای فرفر بال هایشان چرخ می زنند و خودشان را بالا می کشند . بالا و بالاتر ، تا با سفیدی برف ها یکی می شوند .    چند تایی کبوتر با تنبلی می خواهند دوباره به لانه برگردند . دست هایی با خیزران بلندی که به نوک آن پارچه ی قرمزی بسته شده آنها را دوباره می تاراند . دوباره چرخ می زنند . بالا و بالاتر ... و چه شوقی ست در این پرواز که نگاه مرا با خود می برد ... + کارتون ببینیم .

اولین کاکا سیاه زندگیم

+ ۱۳۹۲/۷/۸ | ۱۸:۱۲ | رحیم فلاحتی
در 1945 اولین کاکاسیاه زندگی مو دیدم . اولین کاکاسیاه زندگی م ، روی تانک زره پوشی که از کنار خونه ی پدرم رد می شد ، نشسته بود . همین که ، اولین کاکا سیاه ، جلوی پنجره ی اتاقمون سبز شد ، کلی ترسیدیم . اما پدر گفت ، اصلا لازم نیس بترسیم . پدر گفت ، سیاها هم ناسلامتی آدمن ، فقط بدبختانه کاکاسیاهن . کاکاسیاها دسته دسته جلو پنجره ی اتاقمون سبز می شدن . تعدادشون اونقدر بودن که دیگه نمی تونستم بشمرمشون . پدر همه اش می گفت ، لازم نیست بترسیم ، چون سیاها هم ناسلامتی آدمن . پدر می گفت ، سیاها هم بگی نگی آدمن . پدر می گفت ، سیاها هم برا خودشون آدمن . پدر می گفت ، سیاها یقیناً آدمن . پدر می گفت ، اصلاً لازم نیس بترسیم ، چون سیاها هم آدمایی هسن مث ما ، فقط شکر خدا که ما سیا نیستیم ، در حالیکه سیاها بدبختانه باید سیا باشن . سیاها فقط عیبشون اینه که سیا هسن ، پدر می گفت . اما میسیونرها ، پدر می گفت ، خیلی از سیاها رو به دین مسیح مشرف کردن ، و ما هنوز که هنوزه ، پدر می گفت ، سهم ناچیزی توی این کار داریم .    پدر می گفت ، خودش یه جایی خونده از قول یه میسیونر ، که خیلی از سیاها روح سفیدی ، عین برف دارن، با این که هیچ کاکا سیاهی با اون روح سفیدی که می گن جلوی پنجره ی خونه مون سبز نمی شد ، همیشه ی خدا فکر می کردم که با مشرف کردن به دین مسیح ، طوری که پدر می گفت ، یا به روشای دیگه ای باید یه جوری روی رنگ سیا کار بشه .     چند روز بعد از ورود آمریکایی ها ، پدر موقع ناهار گفت ، که یک کاکاسیا ، با زن همسایه مون کار خیلی بدی انجام داده . اما مادر بهش توپید و گفت : حیا کن مارتین ! ، مادر گفت ، گناهشو پاک نکن ! اما پدر گفت ، معلومه کاکاسیا ، یقیناً و قطعاً به همسایه مون تجاوز کرده . پدر گفت ، کاکاسیاها هم که مرده شورشون ببره اصلاً آدم نیستن . پدر گفت ، سیاها یقیناًحیوون اند . پدر گفت ، کاکا سیاها ، گاو پیشونی سفیدن . پدر گفت ، که سیاها مث ما نیسن . من و خواهرم که از ترس داشتیم زهره ترک می شدیم ، زدیم زیر گریه . اما پدر گفت ، اصلاً لازم نیس بترسیم ، چون راس قضیه اینه که زن همسایه مون تهش باد می ده . داستان از : آلیوس برانداِستِتِر ، علی عبداللهی ، نقطه سر خط ! ، کاروان 1383  + کارتون ببینیم .

در مقام سوپری محل

+ ۱۳۹۲/۷/۸ | ۰۶:۱۳ | رحیم فلاحتی
بی مقدمه بگویم : من عاشق معرفت و مردانگی سوپری هایی هستم که وقتی بچه را می فرستی برای خرید ، از گذاشتن تخم مرغ شکسته و سوراخ درون کیسه فریزر و یا از دادن ماست ترشیده ، نان فانتزی بیات  و یا هر محصول بی نام و نشان دیگر که هیچ آدم بزرگی راغب به خریدش نیست ، دریغ نمی کنند !!! بینوا دامون که باید دوباره مسیر آمده را برای پس دادن و تعویض جنس بنجل تا سر کوچه برود و برگردد ! + کارتون 18

یوسفِ خواب دیده ...

+ ۱۳۹۲/۷/۷ | ۰۹:۴۷ | رحیم فلاحتی
یوسف گفت : ای پدر در عـــالم رویا دیدم که یازده ســـتاره و خورشــــید و ماه مرا سجده می کردند .           یعقوب گفت : ای فرزند عزیز زنهار خواب خود را بر برادران حکایت مکن که بر تو مکر و حسد خواهند ورزید . زیرا دشمنی شیطان بر آدمیان بسیار آشکار است .  برداشتی از آیات 4و5 سوره ی یوسف    قصه های قرآن همیشه برای من جذاب بوده اند . بخصوص قصه ی حضرت یوسف که دارای فراز و فرود های جذاب و خواندنی ست . به چاه افتادنش ، نجاتش توسط کاروانیان و فروشش . و ماجرای عاشقانه اش با زلیخا و ...    فکر می کنم تنها سرگذشتی است که در قرآن با این طول و تفصیل آمده باشد . در آیه پنجم نصیحت یعقوب برای برحذر ماندن از حسادت برادران مرا به فکر واداشته است ، حسادتی که انگار از قابیل به یادگار مانده است و برادر و برادرانی که باید این صفت را تا ابد با خود یدک بکشند و خواسته و ناخواسته خونی پایمال شود !« انتشار داستان " غاز و قیچی " در کانون فرهنگی چوک »

تسهیلات ویژه ؟!!

+ ۱۳۹۲/۷/۵ | ۲۱:۴۰ | رحیم فلاحتی
جل الخالق ! من با عقل ناقصم هر چه فکر کردم متوجه نشدم  " تشکیل کلاس ها اواخر هفته و تسهیلات ویژه " یعنی چه ؟! بخصوص تسهیلات ویژه اش را؟!!  سرِ کلاس چای قندپهلو می دن ؟ قهوه و نسکافه به راهه ؟ چه ؟ یاد بر و بچه های کنار جاده افتادم که داد می زنن : ویلا ! ویلا با کولر ! ویلا با ...!!! شما چه فکر می کنید ؟ + پ . ن : بدجوری این تبلیغ رو مخم بود !

رکاب بزن ! گم شو ...

+ ۱۳۹۲/۷/۵ | ۱۵:۳۹ | رحیم فلاحتی
کلاه بیسبال قرمز بر روی قاب بیضی صورت . سرشانه و بازوهای ورزیده ی منتهی به فرمان . رکاب زنان می گذرد ، با شلوار جین و فاقی بی نهایت کوتاه . در پس زین چاک باسنی پیداست پرمو و چقدر چندش آور ! رکاب بزن دور شو ! باز کمی دورتر ... گم شو !
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو